خوراسان ﺗورکلرین دیل و کولتورلری

زبان و فرهنگ ترکان خراسان

آقا اجازه ! ما بریم خارج؟

+0 به یه ن

روز اول ماه مهر در جولفای ۶۰ سال قبل:

آقا اجازه ! ما بریم خارج؟

دوره کودکی ما بدون تلویزیون و دیگر وسایل معمول ارتباطی گذشت بدین خاطر من تا هفت سالگی و رفتن به مدرسه کلمه ای فارسی بلد نبودم هیچ فامیل یا همسایه یا دوست و آشنای فارس زبان هم در شهر مرزی و دورافتاده ما، در شمالی ترین نقطه آذربایجان شرقی وجود نداشت تا لااقل گوش مان به شنیدن کلماتی به جز زبانی که مادر یادمان داده بود عادت کند ...با این اوضاع و احوال بود که رسیدیم به سال ۱۳۴۱ هجری شمسی و در اول مهر ماهَش من را از همچو وضعیتی برداشتند پرت کردند به محیطی که دبستان پهلوی جلفا نام داشت و در آن همه درس ها به فارسی گفته میشد و آموزگارش به فارسی حرف میزد و ماهم سی نفر ، کور و کر و لال پشت نیمکتها نشسته بودیم و هاج و واج نگاه میکردیم...

یادم میاید که یک کتابی داشتیم با قطع بزرگ و عکسهای رنگی که معلم آنرا پای تخته سیاه رو به طرف ما ،باز میکرد و انگشتش را روی عکسی میگذاشت و به نوبت از ما میخواست اسم فارسی آنرا بگوییم ، و اگر درست میگفتیم برایمان دست میزدند و هورا می کشیدند شبیه همین "هزار و سیصد آفرین، بچه خوب و نازنین، فرشته روی زمین" که این روزها میگویند !! یادمه روی یکی از صفحات کتاب عکس "سیچان" کشیده شده بود و ما هم "سیچان" را خوب می شناختیم و اصولا در ان سالها در اکثر خانه ها "سیچان" وجود داشت و بچه ها ترسی ازش نداشتند و باهاش بازی میکردند ،من خودم در خانه مان جلوی سوراخی که "سیچان" بغلِ درِ انباری ساخته بود چند تا نخود پخته از سهم آبگوشت ناهارم را در فواصل کمی از هم میچیدم و ساعتها دراز کشیده روی متکا جلوی لانه، کشیک میدادم تا "سیچان" زبر و زرنگ به هوای نخودها از سوراخش بیرون بیاید و من یک دلِ سیر تماشایش کنم...................

آموزگارمان انگشتش را روی عکس"سیچان" گذاشت و از نفری که در ردیف دوم نشسته بود اسم این حیوان را پرسید، آن محصل هم که برای جواب دادن عجله میکرد از جایش بلند شد و انگشتش را بالا گرفت و با صدای بلند و بریده بریده گفت : آقا اجازه :سیچان! ما همه لبخند رضایت زدیم که دوستمان جواب درست داده است.... آماده میشدیم که برایش دست بزنیم که معلم مان اخم کرد و با دست همه را ساکت کرد و ادامه داد : اسم این حیوانِ  موذی"موش" است . حالا همه با هم تکرار کنید: "موش" و ما هم با ناباوری تکرار کردیم "موش" در حالیکه ته دلمان می گفتیم "عجب آدمی! اسمش را هم گذاشته معلم! به سیچان میگوید : "موش" و سگرمه هایمان را درهم کشیدیم. عکس بعدی "دَوَه" بود، این را دیگر مطمئن بودم که "دوه" است، هر سال اوایل پاییز چند تا ازین "دَوَه" ها برای سوخت زمستانی منزل مان از دهات اطراف هیزم میاوردند، جلوی منزل روی زمین می نشستند تا بارشان خالی شود و در همان حال دهانشان را می جنباندند و پدر بزرگم میگفت دارند آدامس (سقّز) می جوند و ما بچه ها هم دم می گرفتیم : "دَوَه دَوَه ساققیزین وئر مَنَه"........

معلم انگشتش را روی عکس "دوه" گذاشت و از بغل دستی من اسم حیوان را پرسید. راستش حسودیم شد! کاشکی از من می پرسید. با صدای بلندی می گفتم "دوه" و اگر لازم م یشد شعری هم برایش می خواندم "دَوَه لر قاطار- قاطار، گئجه لر چولدَه یاتار...."

مطمئن بودم که معلم خوشش میامد و کل کلاس یک آفرین بلندی برایم می کشیدند. بغل دستی ام هم جواب درست داد و با صدای بغض کرده ای اسم "دوه" را گفت. اما بازهم معلم اخم کرد و از تشویق خبری نشد گویا این حیوان هم "شتر" نام داشت!! ماهم مثل معلم اخم کردیم و در هم فرو رفتیم گویا اینجا در این کلاس همه چیز با آنچه ما دیده و شنیده و زندگی کرده بودیم فرق داشت! "شتر" در گوش مان طور دیگر صدا میداد و ناآشنا بود. ما "دوه" را دوست داشتیم ولی از "شتر" خوشمان نمیامد!!

نوبت من که شد معلم "اُوت" را نشان داد و از پدرم که ناظم مدرسه بود اسم برد و گفت : حالا پسر آقا ناظم، شما بگو ببینیم که اسم این که در شکل نشان میدهم چیست؟ من خودم را جمع و جور کردم و بلند شدم، صد در صد میدانستم که آنچه که معلم نشان میدهد " اُوت" است و ازین " اُوت" ها در ساحل ارس بسیار زیاد وجود دارد و من با دوستانم، قبل از مدرسه از صبح تا شب روی آنها بازی کرده ایم دنبال هم دویده ایم و وقتی خسته شدیم روی همین "اُوت" ها دراز کشیده ایم اما میدانستم که این معلم اخمو باز هم از خودش چیزی در میاورد و می گوید و جواب من را قبول نمی کند با این وجود با صدایی که خودم هم به سختی شنیدم  و برای گوش خودم هم ناآشنا بود گفتم : " اُت" .

معلم این بار اخم نکرد و عوضش خندید و حین خنده گفت : نه خیر! پسر آقا ناظم این "اُوت" نیست این "علف" است "علف"!!!

نشستم سرجایم، از معلم و مدرسه بدم آمد

روزها از پی هم آمدند و گذشتند و من هر روز صبح به زور و با گریه و زاری روانه مدرسه می شدم و آخرِ وقت، مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشد به سوی خانه پرواز می کردم....

یادم میاید آنروزها دقایق و ساعات سخت و کسالت بار و غیرقابل تحملِ یادگیری و آموزش در کلاس را بچه ها با اجازه گرفتن از معلم و رفتن به بیرون به انتها می رساندند و سپری می کردند. معمولا در هر ساعتِ درسی نصف بیشتر کلاس برای آب خوردن یا رفتن به دستشویی از کلاس خارج میشدند. انهایی که برای آب خوردن میرفتند اجازه می گرفتند و می گفتند: آقا اجازه! ما بریم آب بخوریم ... اما آنهایی که برای دستشویی و در واقع قضای حاجت اجازه می خواستند می گفتند: آقا اجازه ، ما بریم خارج؟.....این دو نوع اجازه گرفتن در ان روزها اینطور در ذهن من مانده بود که در زبان جدیدی که در مدرسه به ما یاد میدهند "خارج" به معنای دستشویی یا "مستراح"ایست که ما در خانه بکار میبریم! و این تنها من نبودم که اینطوری فکر میکردم همه بچه ها مثل من بودند طوریکه گاهی وقتی معلم از یکی از همکلاسی ها که زیاد سرجایش وول می خورد مشکلش را می پرسید جواب می شنید که : آقا اجازه! خارج داریم!! (یعنی دستشویی داریم). تا دو سه سال بعد از ان هم هر موقع بحثی و صحبتی در خانه یا بیرون خانه پیش میامد که فلانی رفته خارج ، من فکر می کردم که رفته "دستشویی"!!! و تعجب می کردم که برای رفتن به دستشویی که کار بسیار ساده ایست بعضی ها چرا اینقدر سخت میگیرند؟!!....... حالا هم که حدود پنجاه و چند سال از آنروزها می گذرد باز هم بکار بردن لغت "خارج" برایم سخت است و حس خوبی در من ایجاد نمیکند....!!

"عکس : سمت چپ من هستم در کلاس اول ابتدایی در جولفا"

حمید رضا مظفری

@el_bilimi