داستان طنز دردسرهای استاد
داستان طنز دردسرهای استاد
از : زهرا کریم زادگان
شب جمعه ای خانه ی یکی از دوستان بودم که درمنزل خود دعای کمیل ترتیب داده بود. بعد از دعا و مداحی من هم به اصرار دوستم پا شدم و یکی از شعرهایم را خواندم که مردم خیلی استقبال کردند. بعد از ساعتی، میهمانان غالباً رفته بودند و فقط چند نفری داشتند آخرین دیشلمه را نوش جان میکردند. دوستم به یکی از بقایای حضار که مردی میانسال بود و کت و شلوار شطرنجی برتن داشت، رو کرد و با اشاره به من گفت: « ایشان از شعرای خوب و بنام شهرمان هستند اگر نوشته ای به همراه داری رو کن».
مرد که بنا به اظهار خودش تخلصش « تبسم » بود، شروع به قرائت سروده هایش نمود که پر از اشکالات وزن و قافیه بود. سه چهار نفر دیگر نیز که قضیه را ملتفت شده بودند، کم کم پیش خزیدند و با سلام و علیکی به جمع ادبی کوچک ما پیوستند و بعد مشخص شدکه هر یک در مقام خویش شاعری بوده اند و ما نمی دانستیم!
در بد مخمصه ای گیر کرده بودم. به هر حال آن شب را -که کم کم داشت به سپیده دمان پیوند می خورد- نشستم و از اشعار موجی، سپیدی دو پاره و سه پاره ایشان مخم ترکید. یکی از شاعران از من قول گرفت تا در مراسم جمعه شب آینده که در منزلش بود حاضر شوم.
پدر رو دربایستی بسوزد، جمعه شب به آدرسی که داده بود رفتم. فصل تابستان بود، حیاط بزرگ خانه مفروش به قالی و قالیچه و حصیر و پتو و کناره بود. موقعی که مجلس پا گرفت، جای سوزن انداختن نبود. گاهی صلوات می فرستادند و مردم جمع و جورتر و مهربان تر می نشستند. مداحانی چند امدند و خواندند و رفتند. ولی حتی یک نفر از تعداد مجلس کم نشد. پرسیدم : « مجلس هنوز ادامه دارد؟» دوستم که دلیل این ازدحام عجیب و بی سابقه را می دانست و به روی خود نمی آورد، متبسم و منتظر بود که من چیزی بگویم، تا سوال کردم خنده کنان گفت : « بسته به میل شماست، اگر اجازه دهید همه می خواهند بخوانند».
- بخوانند؟ چی بخوانند؟ - خب شعرشان را.... اینها را که می بینی همه از شعرای شهر ما هستند.
- شهر ما اینهمه شاعر داشته است؟؟! خب حالا چرا برای من بخوانند؟
- چون معمولاً کسی به حرف شان گوش نمی دهد. برای همدیگر کهنه شده اند. اما حالا یک گوش و یک حوصله تازه پیدا کرده اند، یعنی شما! ». با حیرت و یک نوع اعجاب به حرف های دوستم گوش می دادم.
- « بله استاد!! این حضرات تا شنیدند که یکی از فضلای شهر به شعر گوش می دهد و به به و احسنت می گوید، این خبر را به سرعت نور در شهر انتشار دادند. از تو به یک اشارت از ما به سر دویدن.!
من گیج و پریشان به جمعیت شعرای معاصر شهر نگاهی می کردم، چشمم داشت سیاهی می رفت. جوانی از میان انبوه جماعت پا شد و در حالیکه حضار را دعوت به سکوت می کرد، شمرده و بلند داد زد : « استاد جسارت می کنم شعری است تقریباً فی البداهه. همین توی راه که می آمدم حضورتان مشرف بشوم گفتم. بعضی ها تحمل بالاتر از خودشان را ندارند. عمداً به بنده دیر خبر دادند،که حالا پایین مجلسم...
چند دست به طرف او خیز برداشت که : بیشین بابا غوره نشده میز شده.... جوان به سختی دست یکی از آن تنگ چشم های حسود را از جلوی دهان خود، دور کرد و خواست کلمه ای دیگر بگوید که دو باره جلو دهانش را گرفتند و در گرداب جمعیت غرقش کردند! یکی از آن میان دیگری را که داشت ورق های شعرش را از جیبش در می آورد، خطاب قرار داد و داد زد :
« جناب ممّد هدفمند! تو یکی وقت استاد را نگیر که شعرهای تو ارتباط طولی ندارد و متاسفانه تنها به عرض پرداخته ای »! طرف با صدای بم و رعد آسایی برخاست که : « فقط تو مانده بودی که منو نقد کنی! مردم و جامعه هنری همه مرا به خوبی می شناسند. در هر نقطه ای کنگره ای برگزار شود بنده دعوتم. من به روند جلسه اعتراض دارم!
یکی داد زد : « اوستا ممد تک شعر! بنشین، برای بزرگان تکلیف معین نکن. بگو شغلم شاعری است و نونم از شعر. همه می دانند یک شعر از یکی کش رفتی و در هر مناسبتی تغییرش میدی و حسن را حسین می کنی و جبهه ایران را غزه... ناگهان مشتی حواله چشم گوینده شد و ضارب داد زد : « من حسن را حسین می کنم هان؟! » شاعران به زور آن دو را از هم جدا کردند.
-. من ... داروین.... گل میمونی ... آه هر شب در من کرگدنی مسخ شده گریه می کند!" این، صدای جوانی قد بلند و لاغر اندام بود که سرش را از ته تراشیده بود و تنها یک دسته مو در فرق سرش به طرز عجیبی خود نمایی می کرد، پیر مردی بی دندان داد زد : این حرفها یعنی چه من سر در نیاوردم کمی توضیح بده ببینم . جوان پوزخندی زد و گفت : « متاسفم... متاسفم... مرگ مؤلف آقا! مرگ مؤلف!»
سه نفر دیگر هم بدون توجه به هیاهوی موجود شروع به خواندن شعر کردند و بلبل شویی غریب ایجاد شد. درنگ بیشتر به احتمال زیاد مساوی بود با ترکیدن مخ یا مرگ مغزی ام!. آهسته به دوستم که توسط ایشان به شرف استادی نائل شده بودم، گفتم : « قول می دهم تا زنده ام نه یک کلمه شعر بر دهانم جاری شود و نه به گوشم برسد، ترا به هر که می پرستی نجاتم بده.»
دوستم خندید و یواشکی به من گفت : « تا تو باشی و شاعریتُو به رُخم نکشی! تو پاشو و آرام از مجلس خارج شو من بعد از رفتن تو یک بهانه ای میآورم.
گفتم : آخه همینجوری برم که بداست و شخصیتم ضایع می شود.
گفت : تو نگران نباش برو من طوری قضیه را ماستمالی می کنم که شخصیتت حفظ شود!
هرچه گفته بود مو به مو انجام دادم از میان جمعیت داشتم می گذشتم که صدای دوستم را شنیدم :
- شرمنده استاد تکرّر ادرار دارند راه را باز کنید. فقط این را فهمیدم که کفشهایم را پشت در منزل خودم پوشیدم. دو روز بعد در حیاط چمباتمه زده بودم و بی حرکت مثل یک مجسمه زل زده بودم به گوشه ی حیات جایی که یازده تور طنابی بزرگ یک خرواری که درآن گاه بار می کنند، پر بود از کاغذهای خرد و بزرگ و میانه، کاهی و سفید و رنگین، از طبع شعرای خوب و بنام شهر.!
منبع : دفتر طنز ارومیه : اینجا