خاطره پدر و حکایت هایش
خاطره پدر و حکایت هایش
بچه بودیم و هنوز تلویزیون به خراسان از حمله بجنورد و روستای گریوان نیامده بود. سرگرمی خانوادگی مان بازی های محلی بود. شب های سرد و پر برف زمستان پدر ، جان و دلمان را با قصه خوانی اش گرم می کرد. قصه ملانصرالدین و ضرب مثل زیر یکی از آنها بود.
هر روز که پسرک ملا، برای آوردن آب آشامیدنی سر چشمه می رفت، ملا تنبیه اش می کرد که مبادا کوزه را بشکنی. روزی از روزها کوزه آب شکست. پسرک گریان و نالان به خانه برگشت که کوزه را نشکسته تنبیه می شدم، حالا که شکسته ام پدر با من چه می کند؟ ملا علت گریه و شیون را از پسرک پرسید. پسرک جریان شکستن کوزه و ترس اش را تعریف کرد.
ملا گفت : من تنبیه ات می کردم که مواظب باشی و کوزه نشکند. حالا که شکسته دلیلی برای تنبیه ات ندارم.
برادرم می پرسید : « آتا حالا اه یه ر، من ملانین اوغلونون یئرینه و سن ملانین یئرینه اولاردین و من ده کوزه نی سیندیراردیم نه مه ائدردین؟ منی ووراردین؟ یعنی پدر اگر من پسرک ملا بودم و تو ملا، کوزه را می شکستم چه می کردی ؟ باز هم تنبیه ام می کردی؟ »
پدر می خندید و ضرب المثل می گفت : " سو کوزه سی، سو یولوندا سینار "، نه اونان ایله ی و نه اونان سورا. هئچ واخت وورماسیدیم. چون سن اورگنه ردین که ساخسی کوزه نه قد ده ییر. آیری بیر کوزه آلاردیم. سن یاخشی ساخلایاردین. یعنی طبق ضرب المثل " کوزه آب در راه آوردن آب می شکند". نه قبل از شکستن و نه بعد از شکستن، هرگز تنبیه نمی کردم. چون تو خود تجربه می کردی که کوزه چقدر ارزش دارد. کوزه ای دیگر می خریدم و تو این بار بیشتر مواظبش می شدی.»
سوال بی جای برادر عصبانی ام می کرد و با خشم می گفتم : مه یه ر بیلمه ین آتا جان هئچ کیمه ال یوخاری کئترمیه، هئچ کیمی وورمیه؟ یعنی مگر نمی دانی آقاجان ما دست روی هیچ کسی بلند نمی کند؟ کسی را نمی زند؟
برادرم جواب می داد : بیلردیم، ایسته دیم باشا دوشام، آتاجان بیزیم ان کاتامیز دی : یعنی می دانستم، خواستم مطمئن شوم. آقا جان ما یکی یکدونه ماست.
نه امروز و نه دیروز که سال هاست دلم برای قصه هایش، برای مهربانی هایش، برای حسرت هایش، برای ایستادن سر کوچه اش تنگ شده است.