داستان دوستان همدل
اشاره : این داستان که در اصل " دوستان " نام داشت، از مجموعه داستان " جایزه " - نخستین کتاب برگزیده سال جمهوری اسلامی ایران در مقطع کودک ـ با اندکی تلخیص، با نام " دوستان همدل "، در " بخش بخوان و بیندیش " در نخستین کتاب فارسی ششم دبستان در پس از انقلاب در سال تحصیلی 91 - 92 به چاپ رسید. اثر مذکور، ماجرای پسر بچه فارس زبانی - از شهر شیراز - است که پدرش از طرف اداره اش به تبریز منتقل می شود؛ و او نیز به همراه خانواده، به این شهر مهاجرت می کند. در آنجا، به سبب ندانستن زبان ترکی، به شدت احساس غربت می کند، و نمی تواند با همکلاسیهایش ارتباط برقرار کند و ....
اثر مذکور، که در جایی، آمیخته ای از زبان ترکی - در حد چند کلمه - و فارسی - و از این نظر - تا کنون در میان داستان های این مقطع سنی، در نوع خود بی نظیر است، همان داستانی است که در نیمه دوم دهه 1360، توسط خودم، در برنامه قصه ظهر جمعه اجرا شد؛ و بابت آن، با دریافت یک کتاب بوستان سعدی به همراه دستخط مقام معظم رهبری، مورد تشویق معظم له قرار گرفتم.
نکته خوشحال کننده اینکه، در همین مدت کوتاهی که از نشر فارسی ششم دبستان می گذرد، برخی از آموزگاران محترم این کلاس در مناطق ترک زبان، ضمن تماس با مؤلفان کتاب های درسی، بابت چاپ این داستان، ابراز خوشحالی و تشکر کرده اند.
(منبع : پایگاه رسمی محمد رضا سرشار )
داستان دوستانِ همدل :
وارد حیاط مدرسه که شدم، احساس غریبی کردم. شیراز کجا و آنجا کجا؟ صدای همهمه ی بچّه ها مدرسه را پُر کرده بود. زبانشان را نمی فهمیدم. حتّیٰ یک کلمه هم تُرکی بلد نبودم.
زنگ کلاس را زدند. زنگ دوم بود. من و بابا، رفته بودیم اداره ی آموزش و پرورش، یک نامه گرفته بودیم که اسم مرا بنویسند. بعد از زنگ اوّل به مدرسه رسیده بودیم.
وارد کلاس که شدم، همه با تعجّب نگاهم کردند. پسری که معلوم بود مبصر کلاس است، به ترکی گفت : تازه آمده ای؟ ( ( ؟» تَزَه گلیپسَن «
وقتی دید که جواب نمی دهم، با تندی گفت : "نیه جاواب ورمیسَن " ؟ (چرا جواب نمی دهی؟ )
نگاهم را به کف کلاس دوختم و گفتم : " ترکی بلد نیستم " .
صداهایی از گوشه و کنار کلاس بلند شد: " فارسۡدی، فارسۡدِی." (فارس است، فارس است).
یکی از بچّه های ته کلاس، خطاب به من گفت : " من هم فارسم. اسمت چیست؟ "ذوق زده شدم و لبخندی زدم و گفتم : یونس… اسمم یونس است .
زنگِ تعطیل را که زدند، به کوچه دویدم. تازه، کوچه ی مدرسه را پشت سر گذاشته بودم و داشتم وارد خیابان می شدم که دستی به شانه ام خورد:
- هی یونس! صبر کن با هم برویم.
سرم را برگرداندم. همان هم کلاسی ام بود. گفت : " خانه تان کجاست ؟"
- همین پایین. کوچه ی حیدری.
- پس راهمان یکی است! خانه ی ما، یک کوچه بالاتر از خانه ی شماست. خو شحال شدم.
- اسم تو چیست؟
-مهدی.
- کجایی هستی؟
- شیرازی.
همان وقت که حرف زدی، فهمیدم. آخه من هم شیرازی ام.
هر دو، خندیدیم. بعد مهدی پرسید :تازه آمده اید تبریز، نه ؟
-یک هفته ای می شود .... شما چطور؟
- ما الآن سه چهار سال است اینجا هستیم.
با آنکه دو هفته دیرتر از بقیه به مدرسه رفته بودم، هرطورکه بود، خودم را به آ نها رساندم.
یک ماه بعد، یکی از بهترین شاگردهای کلاس شده بودم.
یکی از همین روزها بود که فهمیدم مهدی درسش زیاد خوب نیست. یک روز هم، وقتی که زنگ را زدند، آقا معلّم، من و مهدی را توی کلاس نگه داشت.
آقا معلّم، ابتدا مهدی را نصیحت کرد و بعد از من خواست که به مهدی کمک کنم تا درس هایش را بهتر یاد بگیرد.
از آن به بعد، عصرها یا من به خان هی مهدی می رفتم یا او به خان هی ما می آمد. هم درس می خواندیم و هم بازی می کردیم. امّا مهدی علاق هی زیادی به درس خواندن نداشت.
به این ترتیب، دو ماه گذشت.
یک روز صبح که مثلِ همیشه با مهدی در حال رفتن به مدرسه بودم، یک وقت به خودم آمدم و دیدم با مهدی توی اتوبوس نشسته ام و دارم از مدرسه دور می شوم.
کم کم، نگران شدم. اتوبوس به آخرِ خط رسید، راننده رو به ما کرد و به ترکی چیزهایی گفت که من نفهمیدم و مهدی در جواب او، با دستپاچگی چیزهایی به ترکی گفت.
همان طور سر جایمان نشستیم. اتوبوس دوباره پُر از مسافر شد و راه افتاد. بین راه، مهدی پشت سر هم به خیابان اشاره می کرد و مغازه ها را نشانم می داد.
مهدی طوری خوشحال بود که انگار هیچ اتّفاقی نیفتاده است. اتوبوس به آخر خط رسید و همه پیاده شدند.به مهدی گفتم : " بیا برگردیم مدرسه "
گفت : حالا دیگر زنگ را زده اند. اگر الآن به مدرسه برویم، سِر کلاس راهمان نمی دهند.
- پس چه کار کنیم؟
- هیچ! باز سوار اتوبوس می شویم، می رویم تا آن سر خط، همین طور ماشین سواری می کنیم تا ظهر. ظهر که شد برمی گردیم خانه...
فردای آن روز هم مدرسه نرفتیم و راه افتادیم توی خیابان ها. با آنکه هنوز چند روزی به زمستان مانده بود، هوا خیلی سرد بود. من از سرما می لرزیدم.
حالا خیابان ها خلوت شده بود. دیگر از بچّه مدرسه ای ها خبری نبود. آن روز، حالت عجیبی داشتم؛ حس می کردم دارم گناه بزرگی می کنم. خداخدا می کردم که پدرم ما را نبیند.
روز سوم و چهارم هم همی نطور گذشت. روز پنجم هم به تماشای مغازه ها و عکس های جلوی سینماها گذشت.
روز ششم، اوّل سوار اتوبوس شدیم و رفتیم آخر خط، پیاده شدیم. بعد مهدی گفت : " بیا سوار یک خطّ دیگر بشویم و برویم تا آخر آن خط، آن وقت دو باره برمی گردیم ". قبول کردم.
نزدیکی های ظهر، سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم. حالا دیگر مدرسه ها تعطیل شده بود. وقتی رسیدیم خانه، دیر شده بود، امّا مادر نفهمید که مدرسه نرفته بودم.
روز هشتمِ فرار، هوا حسابی سرد شده بود. ایستگاهی که هر روز از آنجا سوار اتوبوس می شدیم، کمی پایین تر از کوچه ی مدرسه مان بود. ما بیشتر وقت ها تا نزدیک مدرسه می رفتیم و بعد راهمان را به طرف ایستگاه، کج می کردیم. آن روز صبح، وقتی داشتیم به طرف ایستگاه می رفتیم، چند تا از بچّه های کلاس، ما را دیدند. یکی از آن ها به فارسی پرسید : " دارید کجا می روید؟ چرا نمی آیید مدرسه ".
من، هم ترسیدم و هم خجالت کشیدم. مهدی دستم را کشید و گفت : " ولشان کن. جوابشان را نده. بیا برویم " و دو تایی دویدیم طرف ایستگاه، صدای بچّه ها از پشتِ سرمان بلند شد که فریاد می زدند : " قاچاقلار... قاچاقلار... ( فراری ها ...فراری ها... ).
آن روز اصلاً سِر حال نبودیم. اتوبوس که به آخر خطّش رسید، سوار خطّ بعدی شدیم و رفتیم.
فردای آن روز، توی ایستگاِه هر روزی نایستادیم. رفتیم یک ایستگاه پایین تر. منتظِر آمدنِ اتوبوس بودیم که یک دفعه دیدم چند نفر از هم کلاسی هایم دورم را گرفته اند امّا مهدی پا به فرار گذاشته بود.
هر کاری کردم نتوانستم از دست بچّه ها فرار کنم. مرا کشان کشان به طرف مدرسه بردند. کیفم را دادند دستم و مرا به دفتر مدرسه بردند، وقتی وارد دفتر شدم، بی اختیار زدم زیر گریه.
معلّم به طرفم آمد، آرام دستم را گرفت و مرا روی یک صندلی نشاند. عدّه ی زیادی از بچّه ها جلوی دفتر جمع شده بودند.
آقا معلّم گفت : " از مدرسه، کار غلطی بود. اگر راستش را به من بگویی، من هم قول می دهم کمکت کنم… بگو بدانم: چرا از مدرسه فرار کردی ؟ ".
همه چیز را برای او گفتم . وقتی حرف هایم تمام شد، گفت : " از این فرار، چیزی هم گیرت آمد، فکر نکردی عاقبت یک روز پدر و مادرت می فهمند ؟".
می دانی حالا فرق تو با بچّه های دیگر چیست؟ آ نها چیزهای زیادی یاد گرفته اند که تو بلد نیستی "
وقتی زنگ را زدند، با آقا معلّم رفتم سِر کلاس، بچّه ها همه ساکت بودند و آقا معلّم به من اشاره کرد و گفت: " بچّه ها! این هم آقا یونس شما !".
بچّه ها خندیدند و هورا کشیدند و نمی دانم چرا ی کدفعه حس کردم توی خان هی خودمان هستم. دیگر احساس غریبی نمی کردم. حس می کردم همه ی بچّه ها را دوست دارم ...
آقا معلّم رو به من کرد و گفت : " ببین پسرم! همه ی این ها دوست تو هستند ".
گفتم : " آخه آقا، من زبان آ نها را بلد نیستم و نمی فهمم امّا .... ".
آقا معلّم : " مگر فقط کسی که هم زبان آدم است، دوست اوست؟ تو اگر کمی سعی کنی،خیلی زود می توانی مگر فقط کسی که هم زبان آدم است، دوست اوست؟ تو اگر کمی سعی کنی،خیلی زود می توانی با این ها دوست بشوی. مهم این است که همه ی شما یک دین و فرهنگ دارید و همه تان اهل یک کشورید و با کمی تلاش، خیلی راحت می توانید زبان همدیگر را یاد بگیرید ". سپس، سکوت کرد.
آقا معلّم آن زنگ، اصلاً درس نداد و همه اش از دوستی و اتّحاد گفت. از نقشه های دشمنان برای اختلاف انداختن بین استان ها و مردم کشورمان گفت و از خیلی چیزهای دیگر حرف زد.
زنگ آخر را که زدند، به طرف خانه به راه افتادم. امّا تنها نبودم. هم کلاسی هایم با من بودند. به کوچه مان که رسیدیم، هم احساس سبکی می کردم و هم می ترسیدم. ولی نامه ای که آقا معلّم برای بابا نوشته بود، به من جرئت می داد. وقتی می خواستم از دوستانم جدا شوم، یکی از آ نها گفت : " ما امروز عصر فوتبال داریم. شما هم بیا ".
من هم برای آنکه نشان بدهم، ترکی بلدم، گفتم : " ساعات نچَه گَلیرَم ؟" (ساعت چند می آیم؟ ).
یکی از بچّه ها لبخندی زد و گفت : شما می گویی: " ساعات نچده گَلیم ؟" (ساعت چند بیام؟).
خندیدم و گفتم : " خب،ساعات نِ... چَ...دَه گَلیم ؟".کلمه ی" نچَدَه " را خیلی سخت و بریده بریده گفتم. گفت : " می آیم دنبالت ".
وقتی در می زدم، با خودم گفتم : " امشب می روم دِم خانه ی مهدی. هر طور شده، باید کاری کنم که او هم فردا به مدرسه برگردد". بعد نفسی تازه کردم و با اطمینانی بیشتر، دو باره در زدم. .
« محمّدرضا سرشار ( رهگذر )، از مجموعه داستان " جایزه "، با کاهش .
منبع : صفحات 36 تا 38 بخوان و بیندیش کلاس ششم ابتدایی 1394