خاطرات ملاقــه زنـی و خله خلته
خاطرات ملاقــه زنـی و خله خلته
نویسنده : محمود رضا صدقی
هنوز دست و لباسم بوی نفت می داد . جمع آوری مقداری تکه پارچه و کهنه ،ا ز پاره کردن لباس های مندرس و وصله پینه خورده ای که دیگر تحمل و طاقت سر سوزنی! و وصله ی تازه ای را نداشتند .کار چندان دشواری نبود، مشکل آنجا بود که باید مادر را قانع می کردم که این تکه پارچه ها مازاد بر مصرف پاک کردن چراغ و آلادین (علاءالدین ) و بخاری نفتی و گرد گیری در و پنجره است.
ساختن گوله های پارچه ای و نخ پیچ کردن و خواباندن آنها در پیت حلبی نفت برای شب چهارشنبه سوری ، ذوق و شوق انتظار عید و بهار را برایمان صد چندان می کرد. از سر صبح گوله ها را از پیت حلبی خارج کرده بودم تا مقداری از نقت ان کشیده شده برای شب آماده باشد. هوا داشت تاریک می شد و فکر پیدا کردن یک چادر به درد بخور برای ملاقه زنی و کش رفتن یواشکی آن از داخل گنجه ی لباس و جور کردن یک کیسه ی متقالی برای تنقلات اهدائی! مشغله ی ذهنی ام شده بود مادر که به سیاق همه ساله می دانست برای چنین شبی نا آرام و نافرمان !می شوم . خودش را سرگرم کارهای دیگر می کرد و به هول و هراس من کاری نداشت.
بزرگترین ملاقه را از مادر بزرگم قرض گرفته بودم، به تجربه از سال های قبل دریافته بودم که هر چه کاسه ی گدائی! بزرگتر باشد، صدقه دهنده! را شرمنده تر می کند و چند بادام و شکلات بیشتری نصیبم خواهد ساخت.
پسرهای محله همه چادر به سر، در کوچه انتظارم را می کشیدند تا مراسم شکوهمند خلئی خلته ! یا همان ملاقه زنی را آغاز کنیم. به زحمت چادر را کاملا بر روی سر و صورت انداختم، یک دست ملاقه ی مسی و یک دست کیسه ی متقالی، مرا ناگزیر می ساخت که سر ریز چادر را محکم به دندان بگیرم، از در خانه ی گئزل باجی ــ پیر زن قرشما ر! ولی خوش قلب در شب چهارشنبه سوری، کار زار را شروع کردیم. خلئی خلئی خلتمه بئ / دیشی ده کی کولته مئ بئ (1)
تکرار شادی بخش، شعار خلئی خلئی به صدای بلند و زدن پی درپی ملاقه ها بر درب چوبی، هر صاحب خانه ای را مستاصل می کرد تا برای رهائی از سر و صدا و یا به استقبال از شگون و هیجان این بازیگوشان که آمدن بها رو عید را نوید می دادند، در را بگشاید و به فراخور حال و روزگار خودش، چند گردو و بادام و مقداری کشمش و شکلات و نقل در ملاقه های سرکش و گرسنه بریزد . ملاقه ها از زیر چادر همچون افعی های بازیگوش سر گنده ای بالا و پائین می رفتند تا نصیب خود را دریافت کنند . منزل بعدی، خانه ی سرکار بود، امنیه ی بازنشسته ای که با کلاه دوره دار و عینک دودی، برای ما شخصیت خشن و مرموزی داشت. و ما به طمع قلب رئوف و مهربان همسرش که برخلاف شوهرش، گشاده رو و خوش اخلاق بود. جرات کرده و ملاقه ها بر در می کوفتیم و یک صدا داد می زدیم : خلئی خلیئ خلته مئ بئ / دیشی ده کئ کولته مئ بئ.
صدای خشن سرکار از پشت در همه ی ما را نومید ساخت : هه نمه دئ ، آج قورد له نمه ایستی ینگز ( آ ها ، چیه ،گرگ های گرسنه! چی می خواهید ؟)
هم ساکت و مثل موش مرده سرها را بیشتر در چادر فرو کردیم و به صدای نحیف و لرزان گفتیم : باغشله سرکارجان! خلئی خلئی یه گلئددئره ی (ببخشید سرکارجان برای خلخ خلته و ملاقه زنی آمده ایم )
سرکار : پوخ یئیدنگیز، طیخر له، خجالتم چکمی یه لن، قئزلر کمین چادر باشه چکئدیلن (گ.. خوردید ! کره خرها! خجالت هم نمی کشند و مثل دخترها چادر به سرشان کشیده اند.)
مایوس و درمانده از فحش خوردن و دش نکردن، یواشکی برگشتیم که صدای مهربان پیرزن دو باره ما را امیدوار کرد : سرکار، چاغا لرنن نمه ایشئنگ با ، بوغد نحس اولمه، بوله خیر و برکت گتریه لن (سرکار با بچه ها چی کار داری، اینقدر نحس نباش، اینها خیر و برکت میارن )
جرات کرده و دوباره ملاقه ها را مثل کله مارهای شرمسار! از زیر چادر در آوردیم و کشمش و نقل و شکلاتی چند دسلاف (دش )کردیم .
برو بچه ها موقع گرفتن هدایا از سرو کول هم بالا می رفتند، در تاریکی شب دستی ظریف و چادری نحیف و مشکوک با ملاقه ای استیل و براق ریال برایم سوال برانگیز شده بود که این کدامیک از دوستانمان است، نکند پسری از کوچه بالائی باشد و جرات کرده پا به حریم ما بگذرد
صدای تاپ و تاپ افتادن کوزه های سفالی پر آب دهان از پشت بام همسایه ها به نشانه ی رفع قضا و بلای اهل خانواده که همگی درون کوزه را پر ازاب دهان کرده بودند، کار فرار و گریز ما را سخت می کرد. کوچه همچون میدان جنگی که بمب ها شیمیائی سفالی در گوشه و کنار آن پرت و پلا شده بود.
منزل بعدی برای من مصیبت خانه بود. همین هفته ی پیش به دنبال جر و بحث با سه چهار دختر الدنگشان، به تلافی تمسخر و طعنه ها نیش دار انان با سنگ شیشه ی پنجره شان را شکسته بودم و از ترس سعی می کردم، دور و برخانه شان آفتابی نشوم. اما پنهان شدن زیر چادر و در پناه دوستان، دل و جراتی داد تا دل را به دریا زده و از خیر ملاقه زنی خانه ی آنها نگذرم.
صدای کوفتن ملاقه ها و شعار خلئی خلئی ..... زن همسایه بر آستانه ی در حاضر شد و ضمن خوش و بش کردن و اظهار خوشحالی به آهستگی در هر ملاقه ای شکلاتی ونقلی گذاشت و با نیشخند پرسید : خوب کدومتون محمود هستید ؟بچه ها خاموش شدند و چون از ماجرای من خبر داشتند ،لحظاتی درسکوت سنگین سپری شد . پسر قلدر صاحب خانه هم به معرکه اضافه شد و به پیشنهاد یکی ازخواهران ورپریده اش : چادری باشلرن دن چکئی تا باخئی بوله کئم دئلن (چادر از سرشان بکشیم تا ببنیم، اینها کی هستند !) ضربان و تپش قلبم بالا گرفت و نه راه پس داشتم و نه راه پیش !
دستور شبیخون و حمله از طرف زن همسایه صادرشد و به یک چشم برهم زدن، پسر قلدر و مادر و خواهرها به جان ما افتادند و ما کشف حجاب شدیم !
در حال فرار و گریز افتان و خیزان و کیسه ی اندوخته ی زحمات آن شب در چنگ، از خیر چادر گذشتم، دیدن چهره ی وحشت زده ی دختر همسایه ی دیوار به دیوار مان که زیر چادر به همراه ما پسر ها به ملاقه زنی آمده بود بر وخامت معرکه افزود، پسر ها به نا گاه مانند شکارچی که شکار از کف داده باشند و صیدی گرانبهائی از کمندشان گریخته باشد، یک صدا فریاد زدند : هی یه! بو قئزم بئزنن بارمیش ( ای وای، این دختر هم با ما بوده )
من که خود صید و شکار شده بودم و لذت گریختن از معرکه برایم بیشتر از حسرت از کف دادن شکاری دیگر بود! رگ غیرت و جوانمردیم گل کرده به ناگاه دست دختر همسایه را گرفته و کشان کشان او را از معرکه ی دوستان گریزاندم و با هم پا به فرار گذاشتیم. صیدی بودم که حالا صیاد شده بودم!