بئش تومن لیق بهشتی (بهشت پنج تومانی)
نویسنده : محمودرضا صدقی
بئش تومن لیق بهشتی (بهشت پنج تومانی)
تلو تلو می خورد و می خواست درآن نیمه شب بارانی، هرچه زودتر خود را به منزل برساند، انقدر نوشیده بود که دیگر وقت و بی وقت از دستش در رفته بود، در ان حال نیمه هشیاری، ته قلبش خوشحال بود از اینکه اینبار، درشنیدن ،طعنه زدنها و تیکه پرانی های هم پیاله ای هایش، صبر و طاقتش بهتر شده بود و او هم در دادن جوابهای آبدار و لیچار گوئی کم نیاورده بود، به قول حسن سبیل: قارداش بو گئجه یاخشی دیاق ساخله دینگ! (داداش امشب خوب لنگر رو نیگر داشتی!)، دفعات قبلی تا میز پیاله فروشی رو به هم نمی ریخت، آروم نمی گرفت هر چند بابت حساب و کتاب ضرر و خسارت ته مونده جیبش هم خالی می شد
..... لخظه ای به دیوار تکیه زد و مکثی کرد تا ببیند مسیر راه را درست می رود و یا هنوز قدرت تشخیص و تصمیم به کله اش بر نگشته، صدائی از پشت سر به او حالی کرد که اشتباه نکرده : هی غولو (غلام) نمدی استخاره ائدینگ سره ساب اول پیس گلمسن!، یو لنگه دیز توت و سور! (هی غولومی! چیه استخاره می کنی، مواظب باش بد نیاری! راهتو راست بگیر و برون!)
غولومی با صدائی که به سختی از دهانش خارج می شد، در حالیکه راهش را در پیش گرفته بود خطاب به پشت سرش : کور کوره دئیه جرت گئزینگه! بیره ایستیه سنینگ الینگه توتسن تا جئوه یه یئخیلمه سنگ و لوشه بئلان مسنگ (کور به کور میگه ... به چشمت ! یکی میخواد دست تورو بگیره تا توی جوی آب نیفتی و لجنی نشی !)......
سر گذر گدائی ره گم کرده و خواب از چشم ربوده ،باسلامی لرزان، دست تکدی دراز کرد ، شاغلام درنگی کرد و با تانی دست در جیب برد، خوشبختانه هنوز اسکناس کم بها و چروکیده ای برایش مانده بود، همه ی دارائیش را انفاق کرد و به راه افتاد وبا صدائی تحکم آمیز، فرو خورده و غضب آلود گفت : یاز، بولری یاز! سن ننم، کور اولمسئن گئزئنگ، تمام پولوم شویدی ،یاز! (بنویس، اینهارو بنویس! با توام، چشمات کور نباشه، همه پولم همون بود، بنویس !).....
شاغلام به سر کوچه منزلش رسیده بود که چشمش به پیر مرد کارتن خوابی افتاد که خود را به زحمت در زیر سایه بان کم عرض مغازه ای کشانده بود تا در آن نیمه شب از گزند باران در امان باشد. تا منزل راهی نمانده بود، پاهایش به سختی و کشان کشان او را تا اینجا رسانده بود و از صدای تاپ و تاپ ناهنجاری در پشت سر، پی برده بود که حسن سبیل هم حال و اوضاعی بهتر از او ندارد و خط رج او را گرفته و سالانه سالانه، سایه به سایه او می آید، کت نیمدارش را از تن درآورد و گفت : تزه ایل یاخندی و سنه یم بیر کت لازم دی ،منم ائوده آیری کتم با و تزه کت و شلوارم تیکماقه تاپشرئددرم (سال نو نزدیکه و به تو هم یک کتی لازمه، منم توی خونه کت ئیگه ای دارم و کت وشلوار نوئی هم برای دوخت سفارش داده ام ) در حالیکه کت را روی پیکر کزکرده و ناتوان پیر مرد می انداخت، دو باره با همان لحن و آهنگ و با فشردن دندانها برهم : یاز ، مونی یم یاز، بئز هر پوخ کی یئیه ی او بیر قرومساق شئله برگه سنه چن یازیه ! خاب سنم هواسئنگ اولسئن، قلم دن دیش مه سئن، آرتق کی ایسته میه ی یازینگ! (بنویس، این روهم بنویس! ما هر گ ... هی که می خوریم اون قرومساق دیگه همینجوری تا شپشش رو هم می نویسه! خوب توهم هواست باشه، چیزی از قلم نیفته، اضافه که نخواستیم بنویسی )
حسن سبیل که متوجه نجواهای نخراشیده دوستش شده بود : هه نمدی چوخ ایچیددیرنگ، یاری گئجه دلی یم اولددئنگ، های آته سی گور به گورنن دانشینگ، نمه نئ گری یازسن؟ ( آها چیه ؟ زیادی خوردی، نصف شبی دیوونه هم شدی ؟ با کدوم پدر گور به گوری خرف می زنی ؟ چی رو باید بنویسه ؟
غلام : شو پدر سوخته راست قولی مینگ ملکی ننم! قرار دی آته سی اروایه مننگ یاخشئ ایشله رمئ یازسن! بو چپ ملک کی بیلیم آته مه یاخددی، هرپوخ ییدره ی یازددی ! ایندی خدای کریم دی بویم اگه یاخشی یازسن شایتن بیر فرجی اولسن ( با همون پدر سوخته ملک شونه راست هستم که قراره ارواح باباش !کارهای خوب من روبنویسه ! این ملک سمت چپ که پدرم رو درآورده هر پوخی خوردیم نوشته، حالا خدا کریمه، اگه این هم خوب بنویسه شاید یک فرجی بشه ).....
شاغلام به در منزل رسیده بود و دست درجیب به دنبال کلید درحیاط رو به حسن سبیل : تا بویره چن که سنه ساق و سلامت یتردم ، اوبیر کوچه نه یم ایزنگ بیر تورپاقی باشنگه ائد و ائزنگه ائوه یتر ( تا اینجا که تورو به سلامتی رسوندم ! اون کوچه دیگه رو هم یک خاکی توی سرت بریز و خودت رو به خونه برسان !)
... مثل همیشه رختخواب شاغلام دم در هال پهن شده بود تا اگه توی خواب حالش بد شد و یا نیاز به دستشوئی پیدا کرد، بدون لگد مال کردن کسی بتونه جور خودشو بکشه، مستی و خستگی راه، دیگه رمقی برای کندن لباس و آداب رختخواب ! نگذاشته بود ،کله گیج و منگش به بالش نرسیده ،صدای خور و پف شاغلام همه ی فضای هال را پر کرده بود....
.... مسیر ناشناخته و عجیب و غریبی بود ،تا به حالا پاهاش به این جورجاها بازنشده بود، مرد و زن درهم می لولیدند ، چه قیافه های ناشناس و ناهنجاری ،هیچکی به هیچکی نیست و محرم و نامحرم حالیشان نیست!، با اینکه مسیر یک طرفه است اما کسی رغبتی به پیش رفتن ندارد، انگار نیروئی غیبی و بی اختیار همه آنها را به سمت جلو هل می دهد! شاغلام که هنوز مستی و خماری دیشب از سرش نپریده بود ،به گمانش راه گم کرده و به جای خانه، عوضی مسیر دیگری را رفته که حالا سر از این ناکجا آبد در آورده، چشمانش را مالید و نفسی عمیق کشید، نه شوخی بردارنیست، انگار دراین ازدحام و خر تو خری باید خودش را تسلیم موج و سیل جمعیت کند، مسیر تاریک و غبار گرفته تمام شده بود، حالا به میدان بزرگی رسیده بود که راه هر کسی با پلی باریک و لرزان جدا می شد با خودش گفت :
هیییه ارریلان ! بو همه آدم چئن ساسئ و تلپنجه کپرئ قیرتددیلن، الان دی کی ایزیلسین، خا شونه یهی اتوبان وورردیلن و یاخشی آسقالته نن محککم قیرتسیدیلن تا خلق بیردن کپردن یئخیلمسیدی، معلوم دی کی کنتراتچی سی اوغری یئ میش! (ای وای ماشاءاله برای این همه آدم پل های فرسوده و لرزان ساختن، نزدیکه از هم وا بره، خوب همینو اتوبان می زدند و با یک آسفالت سفت محکم درست می کردن تا مردم یک هو از پل نیفتند! معلومه که پیمانکارش دزد بوده !)
بغل دستیش که یک آدم غریبه ای بود گفت : عموجان این پل صراطه ! هر کسی بایستی سوار برنامه اعمالش از اون ردبشه ! هر کسی اعمالش خوب باشه، پل براش محکم و سفت میشه و به سلامت رد میشه، هرکسی هم که نامه اعمالش خراب باشه، اون پل مثل گهواره براش می لرزه تا اون آخر کار تکلیفش روشن بشه، هر کسی هم که نامه اعمالش سیاهه، اصلا به آخر پل نمیرسه!
شاغلام با تعجب به مرد غریبه نگاهی انداخت و گفت : من با خودم یواشکی حرف می زدم، تو چطوری شنیدی، من ترکی حرف می زدم تو چطوری فهمیدی!؟ مرد غریبه : اینجا حرف زدن زیرلب و توی دل و ترکی و فارسی و کردی و لری معنا نداره ، همه حرف دل همدیگر رو می فهمن و همه جور زبون هم بلدند! چیز سری و مخفی و دیلماجی وجود نداره !
شاغلام آه بلندی از ته دل کشید و در حالیکه به پل اعمالش نزدیک می شد، دگفت : واخ ننه جان آته مئز یاخیلدی، بو مست حالنن کیچه نینگ کپرسیندن گئچه بیلمسیدیم، اینده نجئر بو نازی و قرقمیش گلن کپردن گئچئیم ! (وای مادرجان، پدرمون سوخت، با این حال مستی از پل کوچه مون نمی تونستم بگذرم، حالا چطور از این پل باریک و قر و اطواردار بگذرم !)
صدای مهیبی او را خطاب کرده و امر به رفتن نمود، غلومی چاره ای جز تسلیم و اطاعت امر نداشت پای در پل لرزان نهاد و توکل به اعمال نیکی که چیزی از آنها بخاطرش نمی رسید خود را به قضای الهی سپرد، همچون نوزادی که له له اش برایش گهواره بجنباند !به چپ و راست در نوسان بود، چندین بار دچار حالت تهوع و سرگیجه شد و تصمیم گرفت خود را به پائین پرت کند و از این ازمون الهی برهاند و از خیر پل نوردی بگذرد ،اما نیروئی درونی او را تشویق به ادامه بند بازی ناخواسته و اجباری می کرد، به هر مصیبتی به آخر پل رسید، ملکی او را متوقف کرد تا نتیجه تراز اعمال و خوب و بدش ابلاغ شود و تعیین تکلیف گردد. مامور ابلاغ سر رسید و نامه اعمال به دستش داد ، کارهای نیک و بد دقیقا برابر در آمده بود ترازش صفر شده بود !
ملک مامور عذاب و ملک مامور عقاب با تعجب نگاهی به هم انداختند و به اعتراض نامه اعمال را پس گرفتند و غرولند کنان بر سر مامور ابلاغ که : تراز صفر محال است، یا بهشتی است یا جهنمی، حتمی جائی اشتباهی رخ داده برگرد و برو به ملک های نویسنده اعمال چپ. راست بگو، بازنگری کنند تا چیزی از قلم نیفتاده باشد.....
دل توی دل شاغلام نبود و یادش آمد که چقدر تکرار می کرد : یاز، بولری یم یاز، حتما چیزی از قلم افتاده که الان بیچاره شده است
در آنی مامور ابلاغ بازگشت و نامه اعمال اصلاح شده را بازگرداند و گفت :یک پانصد تومانی پاره که در نیمه شبی انفاق کرده بود از دید ملک شانه راست در رفته بود و تراز اعمالش مثبت شد و می تواند چند روزی به بهشت برود.....
شاغلام شاد و خندان در گوشه ی مصفائی از بهشت آرمید و دستور اطعمه و اشربه ی بهشتی صادر فرمود، غذا های لذیذ و فراوانی بر سر سفره ای رنگی چیده شد، شاغلام مشغول تناول از خوان نعمات بهشتی، به ملک پذیرائی کننده امر کرد که با شراب میانه ای ندارد اگر شاد قوچان باشد بهتر است !
در چشم برهم زدنی بساط سور و سات شاغلام مهیا شد، حور و پری های زیبا روئی در تردد بودند و میزبانی اهل بهشت را برعهده داشتند، پری زیبا روئی برایش سبدی از میوه های بهشتی آورد، شاغلام مست و سرخوش، می خورد و می خرامید که ناگاه چشمش به حسن سبیل افتاد، بدون لباس با برگ و شاخه ی زیتون خود را پوشانده و چماقی بر دوش، از پری بهشتی پرسید : این یابو اینجا چکار می کند، من که هیچ کار خیری از او سراغ ندارم، مگر بهشت هرکیم هرکیمه ! (هرکی به هر کیه ) که این لندهور آمده اینجا، پری بهشتی : حسن سبیل در حال گذراندن دوران عذابش مامور شده که فقط در بهشت نگهبانی بدهد و حق استفاده از هیچ طعام و نوشیدینی و حور و پری را ندارد و اینجا اگر کسی بد مستی کند و یا بدون اجازه و بیشتر از نامه اعمالش بخواهد رفتارکند، حسن سبیل با چماقش او را بیرون می کند . ...
شاغلام مست و کیفور مدتی بیهوش شد و بعد از استراحتی به خود آمد، حالا دیگر خوردن و نوشیدن برایش لذتی نداشت به اولین حور و پری که از کنارش گذشت اشاره ای کرد و در گوشی نجوا کرد که : آبجی ! این حور و پری که برای مومنین و اهل بهشت! وعده داده بودند پس چی شد، ما هم که الحمد و لله رو سفید در آمدیم و بهشتی شدیم! پری بهشتی به سرعت دور شد و لحظاتی بعد این حسن سبیل بود که همچون بلائی ناخواسته بر سرش نازل شد ...
شاغلام : کم سنی چاقئرودئ کی ایاق آچئق چاپددینگ سفره یه و مزاحم اولدینگ، گئد کناره دور تا شمال گلسین !(کی تور و صدا زده بود که پا برهنه دویدی توی سفره و مزاحم شدی بزن کنار تا باد بیاد )
حسن سبیل : نه بیر پوخ لئ، من مامور اولددوم کی سنی تاشلئم چیله، چوخطینگ دولددی باس ایشیه! (چه گ... اضافه، من مامور شدم که تورو بندازمت بیرون، چوب خطت پرشده، بزن به چاک!)
شاغلام : من گری بیر هفته بهشت ده قالئیم، فقط غذا ییددرم و عرفق ایچددیم، میوه لردنم چوخ یه مددرم، هنز وختیم با و حوری پری نن کیفی قالددی (من باید یک هفته توی بهشت بمانم ، فقط غذا و عرق خوردم، میوه هم زیاد نخوردم، هنوز فرصت دارم و لذت حوری پری مونده .)
حسن سبیل : بئش تومن ییرتیق چن، ناپلئونی و شانسکی! بهشته ییخلددرنگ، غذا ییددرنگ، عرقه نگه ایچددرنگ! میوه نگه کّفت ائددرنگ، ایندی عمه نگ اروایه حور و پری یم ایستینگ، باس ایشیه و س..تر! (برای یک پنج تومنی پاره ،ناپلئونی و شانسی افتادی توی بهشت، غذاتو خوردی عرقتو نوشیدی ، میوه هم کوفت کردی ، حالا ارواح عمه ت حور وپری هم میخوای ، بزن به چاک و گمشو )....
چماق حسن سبیل در فضا چرخی خورد تا برملاج غلومی فرود بیاید، غلومی با لکنت زبان و نفس نفس زنان تا خواست از زیر ضرب چماق بگریزد ، به صدای داد و بیداد زنش که او را از خواب بیدار می کرد از بختک چماق حسن سبیل رهائی یافت ... پایان
توضیح : عبارات ترکی به لهجه بجنورد این مقاله توسط نوسنده این وبلاگ با الفبا و قوانین دستوری ترکی باز نویسی شده هست.