خاطرات : دهقان فداکار
خاطرات : دهقان فداکار اسطوره آذربایجانی قصه های کودکی
ریز علی(حمزه علی) خواجوی مشهور به دهقان فداکار در سال ۱۳۰۹ در روستای " قالاچیق " وابسته به شهر میانه در آذربایجان بدنیا آمد.
او در سن ۳۲ سالگی، شبهنگام در حالی که در کنار ریل قطار حرکت میکرد، متوجّه مسدود شدن مسیر قطار به علت ریزش کوه شد. در آن هنگام برای نجات قطار و مسافران آن، لباس خود را درآودره و آتش زد و به سمت قطار حرکت کرد. این کار نتوانست مسئولین قطار را آگاه سازد و در نهایت با شلیک چند گلوله از تفنگ شکاری خود، توانست باعث توقف قطار شود.
به گفتهٔ خود او پس از توقّف قطار، مردم ناراضی از قطار پیاده شدند و او را کتک زدند. تا اینکه او آنها را متوجه خطری که در انتظار آنها بود؛ ساخت. پس از آنکه مسافرین با چشم خود ریزش کوه را دیدند به تشکر و عذرخواهی از او روی آوردند.
ریز علی که توانست در نتیجه این فداکاری، جان صدها نفر را نجات دهد، برغم کتک خوردن، از این ماجرا به عنوان بهترین خاطره زندگیاش یاد میکند.
در سال ۱۳۸۵ در سومین همایش اعطای تندیس ملی فداکاری در تالار علامه امینی دانشگاه تهران از وی تجلیل شد و تندیس ملی فداکاری به او اهدا گردید.
دهقان فداکار که اهل آذربایجان می باشد، در مراسم اهدای تندیس، بر روی صحنه حاضر شده و به زبان ترکی سخنرانی کرد و مترجمی سخنان وی را به فارسی ترجمه نمود.
داستان وی سال هاست که با عنوان «دهقان فداکار» در کتاب فارسی سوم دبستان مدارس ایران چاپ میشود. بنابراین این مرد آذربایجانی تبدیل به اسطوره فداکاری در سراسر ایران شده است.
برای یادآوری خاطره مشترک کودکی، متن درس دهقان فداکار را باز نشر می کنیم:
غروب یکی از روزهای سرد پاییزسال 1342 بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرو رفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان یافته بود. ریز علی (حمزه علی ) خواجوی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریز علی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریز علی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریز علی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.
ریز علی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت فانوس را بر لباس ها ریخت و آن را آتش زد. ریز علی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید. قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریز علی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.