برمک لی ده ییللم : برمکی نیستم.
برمک لی ده ییللم : برمکی نیستم.
کسی که می خواهد از موضوعی خود را کنار بکشد و دخالت نکند ای مثل ترکی را بر زبان می آورد.
می گویند: روزی هارون الرشید و یحیی برمکی در باغ اندرونی کاخ سلطنتی گردش می کردند، بر شاخه درختی، سیبِ بزرگتر از حدّ معمول نظر هارون را جلب کرد. فوری انگشتان دو دستش را درهم چفت کرد و خطاب به وزیرش گفت: برو بالا، سیب را بکن.
یحیی گفت: قربان اجازه فرمائید باغبان بیاید. هارون گفت نه، نه معطل نکن! یحیی در راستای اجرای أمر أمیرالمؤمنین! کفش هایش را درآورد و روی دستان خلیفه قرار گرفت، هرچه قد کشید، دستش به سیب نرسید.
هارون گفت: برو روی شانه هایم. یحیی گفت: یا أمیرالمؤمنین! اجازه دهید باغبان را صدا کنیم. هارون گفت: بروبالا مواظب باش سیب نیافتد، امّا بازهم دست یحیی قد نداد. هارون گفت: پایت را بگذار بر سرم. یحیی لرزید و گفت: قربان چنین جسارتی خلاف ادب است. هارون فریاد زد تمامش کن ولی مواظب باش سیب نیافتد.
بالاخره یحیی پائین آمد و درحالیکه دستان خلیفه را می بوسید دو دستی سیب را تقدیم کرد. هارون سیب را بوئید و گفت: حالا باید برای تشکر از زحماتش باغبان را بحضور خوانیم.
باغبان که از اقوام دور یحیی برمکی و توسط وی بکار گمارده شده بود بحضور آمد. هارون ضمن تشکر گفت: هر چه دلت می خواهد از ما بخواه.
باغبان عرض کرد سلامتی حضرت أمیرالمؤمنین برای ما همه چیز است. گفت می خواهیم برای جبران زحمات برایت لطفی کنیم هر چه دوست داری بگو، یحیی هم از پشت سر اشاره کرد که بگو، بگو.
باغبان گفت: یا أمیرالمؤمنین! اکنون که خلیفۀ مسلمانان می خواهند الطافشان را نسبت به بندۀ حقیر تمام کنند برایم دستخطی دهند که من از طایفۀ برمکیان نیستم.( برمکلی دییللم )
این سخن گویی پتکی به سر یحیی برمکی فرود آمد، چون کسانی که برمکی نبودند خودشان را به عناوینی به برمکی بودن معرفی می کردند در صورتی که این باغبان نسل اند نسل اهل برمک بود از برمکی بودن تبری می جوید.
هارون ناخود آگاه به روی یحیی نگاه کرد و یحیی از شدت ناراحتی داشت دزدکی لبانش را می گزید. ولی هر چه بود گذشت، خلیفه هم با لبخند توأم با تعجب دستخط مورد درخواست باغبان را نوشت.
اندک زمان بعد، کرسی صدارت برمکیان واژگون شد. ( فاصلۀ زمانی صعود و سقوط آل برامک؛ 14ربیع الأول 170 تا اول محرم 187هـ.ق )، و ماجرای جعفر برمکی و عباسیه خواهر خلیفه پیش آمد و خلیفه دستور به قتل عام برمکیان داد و تمامی برمکیان از پیر و جوان به قتل رسیدند و بقول مورخین بیش از 1200 تن از اعوان و انصار برامکه از دم تیغ جلادان خلیف گذشت. در آن میان باغبان هم جزو بازداشت شدگان بود و فریاد می زد من از خلیفه دست خط دارم که برمکی نیستم. لاجرم او را با دست خط پیش هار الرشید بردند و در بازجوئی گفت من از أمیرالمؤمنین دستخط دارم که از برمکیان نیستم.
خلیفه وی را بحضور طلبید وقتی دستخط خویش دید بیادش آمد. گفت : این اَمان از طرف ماست، امّا بگو آن روز به چه دلیل این دستخط را از ما گرفتی؟
باغبان گفت : قربان! آن روز از پشت درختان نظاره می کردم، دیدم که یحیی تا بر سر خلیفه بالا رفت، فهمیدم که اوج ترقی برمکیان به آخر رسیده و پایان کار است و قطعاً این بر سر قرار گرفتن، دردسرها خواهد داشت و سراشیبی مهیبی ذر پی خواهد داشت و ممکن است شومی آن دامن گیر من هم بشود. و لاجرم باید در انتظار روزی دیگر بود، روز از سر بر افتادن و نابود شدن! آن بود که از شما بجای انعام تقاضای آن دست خط را نمودم.
هارون باغبان را مرخص کرده و با خود گفت : که الحق اهل برمک قوم با ذکاوت و با هوش بودند این هم فکر صحیح و پیش بینی دقیق یک نفر باغبانشان. ای کاش جعفر و عباسیه به دنیا نیامده بودند و برمکیان قتل عام نمی شدند.